تا ۳۴ سالگی تنها ورزشی که کرده بودم، گلکوچک با بچههای محل بود. عملاً نه گرایشی به ورزش داشتم، نه از باشگاه خوشم میآمد.
افسرده هم بودم. نویسندهای بودم که از بدنش کاملاً غافل بود و از همۀ ابعاد وجودش، فقط برای فکر و روحش اهمیت قائل بود.
افسردگی و بیتوجهی به تن، اوضاعم را حسابی خراب کرده بود.
مسیرم تمام نشده. حالا عضو یک تیمم، تیمی که هر روز بیوقفه در تکاپوست.
مردِ ۳۴ سالۀ بیتحرک، ققنوسوار دوباره متولد شده و حالا در ۳۶+ سالگی روز به روز کراسفیت را بهتر یاد میگیرد و از تمرین خسته نمیشود.
امروز میدانم که تن و روح دو بال آدم در سفر زندگیاند. تا وقتی در این جهانیم جدانشدنیاند و از همدیگر اثر میگیرند. فراموشکردن هر کدام از این دو، آدم را لنگ میکند و از دایرۀ اعتدال بیرونش میاندازد.